چار دیوونه بیشین چایی بیارم چهار شنبه 25 بهمن 1391برچسب:, :: 16:20 :: نويسنده : ღزبــون درازღ
مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت : - می خواهم ازدواج کنم . پدر خوشحال شد و پرسید : - نام دختر چیست ؟ مرد جوان گفت : - نامش سامانتا است و در محله ما زندگی می کند . پدر ناراحت شد . صورت در هم کشید و گفت : - من متاسفم به جهت این حرف که می زنم . اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج کنی چون او خواهر توست . خواهش می کنم از این موضوع چیزی به مادرت نگو . مرد جوان نام سه دختر دیگر را آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود . با ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت : - مادر من می خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او خواهر توست ! و نباید به تو بگویم . مادرش لبخند زد و گفت : - نگران نباش پسرم . تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی . چون تو پسر او نیستی . . . ! نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ این وب مجهز به دوربین مدار بسته میباشد اومدی تو نظر یادت نره ✖ ◄▼►◄▼►▲◄▼►▲◄▼ دست به سینه بشین می خوام حرف بزنم! باید این چیزا رو بدونی: اینجا چاردیواری اختیاریه ! هر جور رفتار کنی همون جوری هم جواب میگیری ! ●●· هر روز شادتر از دیروزیم ✿✿✿ ◄▼►◄▼►▲◄▼►▲◄▼ ✖ نظر خصوصی ممنوع ✖ ✖ ورود هر بی جنبه ممنوع!!:D ✖ ✖ ورود افرادی که میخندی بهشونــ پرروو میشـــن ممنوع:D ✖ ✖هر کسی و که دلم بخواد لینک میکنمــــ✖ ✖ج کامت هارو مدیریت وبلاگ میده.✖ ◄▼►◄▼►▲◄▼►▲◄▼ ●●•مسلط به دو زبان زنـده دنیا : 1) زبون آدمـــــــــــــی زاد✔ 2) زبون نفــــــــــــهمی✔ با تشکر ღچـــــش سفیدღ آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
|
|||||
|